محمدحسین جعفریان-شعر
فصلهای پیش از اینم ابر داشت
بر کویرم بارشی بیصبر داشت
پیش از اینها آسمان گلپوش بود
پیش از اینها یار در آغوش بود
اینک اما عدهای آتش شدند
بعد کوچ کوهها آرش شدند
از بلند از حلق آویزها
قلبهای مانده در دهلیزها
بذرهایی ناشناس و گول و گند
از میان خاک و خون قد میکشند
بعضی از آنها که خون نوشیدهاند
ارث جنگ عشق را پوشیدهاند
عدهای حسن القضاء را دیده اند
عدهای را بنزها بلعیده اند
بزدلانی کز هراس ابتر شدند
از بسیجیها بسیجی تر شدند
آی بی جان ها! دلم را بشنوید
اندکی از حاصلم را بشنوید
توچه میدانی تگرگ و برگ را
غرق خون خویش، رقص مرگ را
تو چه میدانی که رمل و ماسه چیست
بین ابروها، رد قناسه چیست
تو چه میدانی سقوط “پاوه” را
“عاصمی” را، “باکری” را، “کاوه” را
هیچ می دانی”مریوان” چیست؟ هان!
هیچ میدانی که “چمران” کیست؟ هان!
هیچ میدانی بسیجی سر جداست؟
هیچ میدانی “دو عیجی” در کجاست؟
این صدای بوستانی پرپر است
این زبان سرخ نسلی بی سر است
با همانهایم که در دین غش زدند
ریشه اسلام را آتش زدند
پای خندقها احد را ساختند
خون فروشی کرده خود را ساختند
زندههای کمتر از مردارها
با شما هستم، غنیمت خوارها
بذر هفتاد و دو آفت در شما
بردگان سکه! لعنت بر شما
باز دنیا کاسه خمر شماست
باز هم شیطان اولی الامر شماست
با همانهایم که بعد از آن ولی
شوکران کردند در کام علی
باز آیا استخوانی در گلوست؟
باز آیا خار در چشمان اوست؟
ای شکوه رفته امشب بازگرد!
این سکوت مرده را درهم نورد
از نسیم شادی یاران بگو
از “شکست حصر آبادان” بگو!
از شکستن از گسستن از یقین
از شکوه فتح در “فتح المبین”
از “شلمچه”، “فاو” از “بستان” بگو!
از شکوه رفته! از “مهران” بگو!
از همانهایی که سر بر در زدند
روی فرش خون خود پرپر زدند
شب شکاران سحر اندوخته
از پرستوهای در خود سوخته
زان همه گلها که می بردی بگو!
از “بقایی” از “بروجردی” بگو!
پهلوانانی که سهرابی شدند
از پلنگانی که مهتابی شدند
عشق بود و داغ بود و سوز بود
آه! گویی این همه دیروز بود
اینک اما در نگاهی راز نیست
تیردان پرتیر و تیرانداز نیست
نسل های جاودان فانی شدند
شعرها هم آنچه می دانی شدند
روزگاران عجیبی آمدند
نسل های نانجیبی آمدند
ابتدا احساس هامان ترد بود
ابتدا اندوههامان خرد بود
رفته رفته خنده ها زاری شدند
زخم هامان کم کمک کاری شدند
خواب دیدم دیو بیعار کبود
در مسیل آرزوها خفته بود
خواب دیدم برفها باقی شدند
لحظههای مرده ام ساقی شدند
ای شهیدان! دردها برگشته اند
روزهامان را به شب آغشتهاند
فصل هامان گونهای دیگر شدند
چشمهامان مست و جادوگر شدند
روحهامان سخت و تن آلودهاند
آسمانهامان لجن آلودهاند
هفته ها در هفته ها گم میشوند
وهمها فردای مردم میشوند
فانیان وادی بی سنگری!
تیغ های مانده در آهنگری
حاصل آغازها پایان شده است؟
میوه فرهنگ جبهه نان شده است؟
شعله ها! سردیم ما، سردیم ما
رخصتی، شاید که برگردیم ما
“یسطرون” هم رفت و ما نون ماندهایم
بعد لیلا باز مجنون ماندهایم
بحر مرداب است بی امواج،آی !
عشق یک شوخی است بی حلاج، آی!
یک نفر از خویش دلگیر است باز
یک نفر بغضش گلوگیر است باز
زخمیام، اما نمک… بی فایده است
درد دارم، نی لبک… بی فایده است
عاقبت آب از سر نوحم گذشت
لشگر چنگیز از روحم گذشت
شعر محمدحسین جعفریان
دیشب از چشمم بسیجی میچکید،
از تمام شب «دوعیجی» میچکید
باز باران شهیدان بود و من،
باز شبهای «مریوان» بود و من،
دستهایم باز تا آهنج رفت،
تا غروب «کربلای پنج» رفت،
یادهای رفته دیشب هست شد،
شعرم از جامی اثیری مست شد
تا به اقیانوسهای دوردست،
همچنان رودی که میپیوست شد،
مثنوی در شیشه مجنون نشست،
آنقدر نوشید تا بدمست شد،
اولین مصرع چو بر کاغذ دوید،
آسمان در پیش رویم دست شد...
یکنفر از ژرفنای آبها
آمد و با ساقیام همدست شد
باز دیشب سینهام بیتاب بود
چشمهاتان را نگاهم قاب بود
باز دیشب دیده، جیحون را گریست
راز سبز عشق مجنون را گریست
باز دیشب برکهها دریا شدند
عقدههای ناگشوده وا شدند
خواب دیدم کربلا باریده بود
بر تمام شب خدا باریده بود
خواب دیدم مرگ هم ترسیده بود
آسمان در چشمها ترکیده بود
مرگ آنجا سخت زیبا بود، حیف!
چون عروسانِ فریبا بود، حیف!
این چنین مطرود و بیحاصل نبود
مرگ آنجا آخرین منزل نبود
ای غریو توپها در بهت دشت
آه ای اروند! ای «والفجر هشت»
در هوا این عطر باروت است باز
روی دوش شهر، تابوت است باز
باز فرهادم، بگو تدبیر چیست؟
پای این البرز همزنجیر کیست؟
پشت این لبخندها اندوه ماند
بارش باران ما انبوه ماند
همچنان پروانهها رفتید، آه!
بر دل ما داغتان چون کوه ماند…
یادها تا صبح زاری میکنند
واژههایم بیقراری میکنند
خواب دیدم سایهای جان میگرفت
یک نفر در خویش پایان میگرفت
شعری از قاسم رفیعا
بچه محله امام رضا
مـوره میبـیـنی که شـر و بـا صـفایـم
بـــچـــه مـــحـــلـــه امـــام رضــایــم
زلــزلــــیـــم حــــادثـــیـــم بـــلــایـــم
بـــچـــه مـــحـــلـــه امـــام رضــایــم
هــر روز جــمـــعـــه دلـومـه مـبـنـدم
بــه پـیـنـجــلــه طـــلــا و ورمــگــردم
کـار و بـارم ردیـفـه بـا خدایـم با صفایم
بـــچـــه مـــحـــلـــه امـــام رضــایــم
بــه مــوبــگــو بــیــا بـــه قــلــه قــاف
اصلا مـو ره بـیـزر هـمـونـجـه عــلـاف!
قـرار مـرار هـر چـی بـیـگـی مـو پـایـم
بـــچـــه مـــحـــلـــه امـــام رضــایــم
دروغ ، مـرغ نیـسـت مییـون مـا بـاهـم
الـان بـــه عــنــوان مــثــال تـــو حــرم
چـنــد روزه کــه تــو نــخ کــفــتــرایــم
بـــچـــه مـــحـــلـــه امـــام رضــایــم
چشم مـوره گـیــریــفـتـه چنـتـا کفـتـر
گفته خودش: چنتـاشه خواستی وردر
الـــان درم خـــادمـــاره مـــــپـــــایــــم
بـــچــــه مـــحـــلـــه امـــام رضــایـــم
کـفــتــراره کـــه بـــردم از روگـــنـــبــد
مـــرم مــــو واز تــــونــخ رفـــت وآمـــد
تــو نــــخـــشـــه او گـــنــبــد طـــلایــم
بـــچـــه مـــحـــلـــه امـــام رضـــایــــم
گنبده نصب شــب مــده بـــه دســتـــم
او گفته: هر وخ کــه بییــی مـو هستـم
مــــویـــم کــه قـــانــع و بــی ادعــایــم
بـــچـــه مــــحـــلــــه امــــام رضــایــــم
وخــتــه مـیـبــیـنــم تــوی عــالـم هـمـه
ازش میـگــیـــرن و مـــگـــن واز کــمـــه
گــــنـــبـــدشــه اگــــر بـــــده رضــایــم
بـــچـــه مـــحــــلــــه امــــام رضـــایـــم
گـنـبـد ومـمـبـد نــمــوخــوام بــاصـــفـــا
ســـی ســاله پـــای ســـفــــره ای آقـا
مــنـــتـــظـــر یـــک ژتـــــون غــــــذایــم
بـــــچــــه مـــحـــلـــه امـــام رضــایـــم